در سال ۱۹۲۹میلادی خانواده فرانک صاحب دختری با ستارهای یهودی شدند؛ دختری به نام «آن» که بعدها توانست نماینده و صدای شش میلیون یهودی قربانی هلوکاست باشد.
در سال ۱۹۳۴ خانواده او تصمیم به مهاجرت از آلمان به آمستردام هلند میگیرند و پدر خانواده، اوتو فرانک، مدیر کارخانه مرباسازی اویکتا میشود. یک سال قبل هیلتر در آلمان به قدرت رسیده بود.
خانواده فرانک تا سال ۱۹۴۰ زندگی خوبی را در آمستردام میگذراندند تا اینکه دوران خوشی به سر میرسد و جنگ در میگیرد. بعد از آن همه تسلیم میشوند و نیروهای آلمانی همهجا را اشغال میکنند و این مبدأ تاریخ جدیدی برای یهودیان میشود؛ تقویمی سراسر رنج و درد.
آن فرانک مینویسد:«قوانین ضدیهود پشت هم تصویب میشد و به اجرا درمیآمد و آزادی ما را محدودتر میکرد. یهودیان باید ستاره زرد به لباسشان میدوختند، دوچرخههای خود را تحویل می دادند، اجازه سوار شدن در تراموا و اتوبوس را نداشتند و حتی با ماشین شخصی خودشان هم نمیتوانستند تردد کنند.»
کمکم وضعیت آنقدر برای خانواده فرانکها بد میشود که روزی احضاریهای برای اعزام خواهر بزرگترش برایشان فرستاده میشود و خانواده به فکر دستوپا کردن یک مخفیگاه میگردند. «خودمان را مخفی کنیم ولی کجا؟ در شهر؟ در روستا؟ در یک خانه؟ در یک کلبه؟ کجا؟ چه وقت و چگونه؟» سرانجام آنها تصمیم میگیرند به ساختمان ضمیمه کارخانه مرباسازی پدرش پناه ببرند.
آنها بدون آنکه بدانند آخرین روزهای زندگیشان را در خانهشان میگذرانند، آخرین جشن تولد را هم در آن خانه گرفتند؛ جشن تولد ۱۳ سالگی آن فرانک، و به مناسبت آن، دفتری به او هدیه دادند که بعد از ۹۰ سال، از معدود وسایل بهجامانده از آن فرانک و تنها شاهد ۷۶۱ روز قرنطینه خانگی آنهاست.
آن فرانک آرزوی نویسندهشدن و روزنامهنگارشدن داشت و وقتی پیامی رادیویی شنید که از شنوندگان میخواست روایت این روزهایشان را بنویسند به نوشتن مصممتر شد.
تمام روایتهای آن روزها در همان دفترچه دختر کوچک خانواده فرانک ثبت شده و حالا تبدیل به صدها کتابی شده که جهان را از ظلم و رنجی که یهودیان کشیدند، با خبر میکند.
کتاب «خاطرات یک دختر جوان» که حالا به ۷۰ زبان ترجمه شده است، داستان روزهایی است که فرانکها با یک خانواده دیگر در قرنطینه گذراندهاند.
آن فرانک در این یادداشتها از بزرگشدنش، نگرانیهایش، عاشقشدنش و حتی امیدی که به تمام شدن اوضاع و دیدن دوباره آسمان داشت نوشته است. هرچند او نمیدانست هیتلر چه آیندهای برایشان تدارک دیده است.
فرانک نوجوان در ۲۸ سپتامبر ۱۹۴۲ نوشته است:«از اینکه نمیتوانم بیرون بروم خیلی ناراحتم و این را نمیتوانم به کسی بگویم. از تصور اینکه مخفیگاهمان لو برود و همهمان را تیرباران کنند وحشت برم میدارد. چه چشمانداز هولناکی!».
ساختمان ضمیمه حالا تبدیل به موزه شده است تا به نسلهای بعدی داستان آن فرانک و همراهانش را یادآوری کنند.
این کتاب را شهلا طهماسبی ترجمه کرده است و ناشر آن، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه است.