نمیدانم امروز چندمین روز قرنطینه است. شاید سی و چندم. طبق روال یکشنبهها و سهشنبهها باید هشت صبح سر کار باشم. امروز سهشنبه است و هفت و ۳۷ دقیقه ساعت گذاشتهام و بیدار میشوم. اعتقاد دارم آن دو دقیقه برکت دارد و احساس میکنم ساعاتی بیشتر خوابیدهام. دست و رویم را میشویم و نیملیوانی شیر داغ میخورم که صدایم باز باشد. راس ساعت هفت و ۵۸ دقیقه پشت میز ناهارخوری نشستهام و سیستمم را روشن میکنم. دو دقیقهای زمان میبرد تا وارد حساب کاربریام شوم و کلاس را شروع کنم، که خیلی کمتر است از زمانی که تا دانشگاه طی میکردم.
راس ساعت هشت و یک دقیقه فارسی عمومی را شروع میکنم و آن یک دقیقه را به دانشجوها زمان میدهم تا وارد کلاس شوند. همزمان تمام حواسم به سارا جمع است که بیدار نشود و صبحانه نخواهد و دستشویی نداشته باشد و انتقاد نکند که چرا فرشتهها زیر بالشش چیزی نگذاشتهاند. پنج دقیقه که از کلاس میگذرد، ۳۸ نفر وارد کلاس شدهاند. به بچهها سلام میکنم و صفحهی ۱۸۷ فارسی عمومی را باز میکنم و راجعبه موسیقی در اشعار حافظ توضیح میدهم. برایشان میگویم موسیقی شعر حافظ را به سه دسته میتوانیم تقسیم کنیم: موسیقی بیرونی، درونی و کناری.
دستهبندیها را که برایشان باز میکنم. هنوز چند نفری اضافه میشوند و وسط حرفهایم مینویسند:«سلام استاد»، نه دلم میخواهد جوابشان را بدهم نه دلم میآید سلامشان را بیجواب بگذارم. به تکتکشان سلام میکنم و درخواست دارم که راس ساعت وارد کلاس شوند. به تعداد حاضرین که نگاه میکنم، شدهاند ۳۴ نفر. با خودم میگویم احتمالا خوابیدهاند. از یکی از حاضران که اسمش مریم خسرویکیا است، میپرسم که صدای من را واضح میشنود؟ جوابی نمیدهد. سوالم را تکرار میکنم و دقیقهای صبر میکنم ولی جواب نمیدهد. احتمال میدهم که نیمی از حاضران هم خوابیدهاند.
آن افرادی هم که بیدارند، در جواب سوالهای درسیام ساکتند و برای هیچ سوالی داوطلب نمیشوند که پاسخ دهند. فقط زمانی که میپرسم صدا میآید بیست نفر با هم مینویسند:«بله.» زمانی که میپرسم مشکلی نیست؟ بیست نفری تایپ میکنند:«خیر.» میپرسم متوجه این موضوع شدید؟ همه با هم:«بله.» و احتمالا پیش خودشان فکر میکنند چه فعالیت گستردهای در کلاس هشت صبح دارند.
سعی میکنم وظیفهام را انجام دهم و میروم سراغ موسیقی کناری. بین توضیحاتم یکی از دانشجوها که اسمش را هم نمیآورم، میکروفونش وصل میشود و دارد با مادرش صحبت میکند و انگاری دعوایشان شده. دلنگران میشوم و چندباری اسمش را صدا میزنم که میکروفونش را قطع کند اما متوجه نمیشود. از معدود افرادی که بیدار هستند میخواهم که به او زنگ بزنند و مطلعش کنند. وسط این کلاس بلبشو و حافظی که بلاتکلیف مانده است، سارا داد میزند که چشم عروسکش گم شده. میکروفونم را قطع میکنم و توجیهش میکنم که کلاس دارم. اما کدام دختر چهارسالهای در این زمان کم توجیه میشود؟
برمیگردم سر کلاس و بازبودن میکروفون آن دانشجو را بهانه میکنم که کلاس را زودتر تمام کنم، حالا تعداد دانشجوها به ۲۹ نفر رسیده. از آن ۲۹ نفر عذرخواهی میکنم و از حضرت حافظ هم شرمندهام. از بچهها خداحافظی میکنم و پشت سر هم برایم تایپ میکنند استاد خستهنباشید، استاد ممنون، خدانگهدار. میروم به اتاق سارا و میبینم برای عروسکش با ماژیک قرمز چشم کشیده و بغلش کرده و خوابش برده. برای پیشگیری از بروز مشکلات، زیر بالشش به عنوان فرشته مهربان یک اسمارتیز میگذارم. کلاس بعدیام ساعت ده و نیم شروع میشود و امیدوارم مشکل چشم عروسک حل شده باشد.
سارا با خوشحالی وسط کلاسم میپرد که فرشتهها برایش جایزه گذاشتهاند.
تصویر از: اینستاگرام ساره ارژمفکر
نسخه صوتی (دانلود مستقیم)
محدثه شخصیت مورد علاقه ی منه♡
درود بر تو عزیزممممم